معجزه

 
می خواستم برم...می خواستم وجود خستمو از دید همه پنهون کنم...می خواستم دیگه اونی نباشم که هستم...به مهمونی خدا رفتم...هر روز صبح تا شب چشم به در خونه اش دوختم...و فقط گفتم:خدایا!کمکم کن...نمی دونم...تا حالا شده حس کنی خدا کنارته؟؟...نمی دونم تا حالا شده در عین نیاز حس کنی بی نیازی؟؟...تا حالا شده در اوج تنهایی ببینی کسی عین سایه دنبالته؟؟ودلت قرص باشه؟؟....تورو نمی دونم...اما من معجزه سبزمو از خدا گرفتم...خدا منو شایسته برخورداری از حس عمیق پیوند با خودش قرارداد...به من گرمی و روشنایی عطا کرد....خدا تورو برگردوند ...اما این فقط بخشی از معجزه اش بود...تو اومدی...اما نفهمیدی من چقدر عوض شدم!چون یه کم دیر اومدی
نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 5 بهمن 1384 ساعت 11:52 http://www.mehalod.blogsky.com

سلام ...موفق باشی

کیمیا پنج‌شنبه 6 بهمن 1384 ساعت 15:21

وبلاگت محشره جیگر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد