برای تو که خود را آشنا مینامی


گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است
چه تصور ابلهانه ای
باورم نمیشد که روزی با دست تو بشکنم
میگفتی توی این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمیشد
اما دیگر برایم باور شد
که بهترین آدمها میتوانند بد ترین شوند
و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی
چه چیز را میخواهی به رخم بکشی؟
سادگیم را؟
اما بدان...سادگیم را ساده نگیر
باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی
با تو دنیایی نقره ای ساختم
با تو نفس کشیدم
به تو امید بستم
چه راحت شکستی و رفتی
چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را
چه دیر شناختمت
افسوس میخورم که چرا اینقدر زلالم
تو زلالیم رو ندیدی
دروغ گفتی
مرا ...احساسم را به بازی گرفتی
من بازیچه نیستم
عروسک هم نیستم
تو به من دروغ گفتی
اما عشق دیروز
این را بدان کسی که مثل نم نم باران دروغ بگه
...گر چه مثل باران عزیزه
اما از دل میره
نظرات 2 + ارسال نظر
night پنج‌شنبه 6 بهمن 1384 ساعت 15:04 http://www.m2life4m.persianblog.com

سلام خوبی دختر کارت حرف ندلره ادامه بده خوشحال شدم به من سر زدی

میثم پنج‌شنبه 6 بهمن 1384 ساعت 15:16

زود به زود بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد