داشتم با هاش صحبت می کردم


دستم رو انداختم دور گردنش . نگاهم را به نگاهش دوختم و تا عمق وجودش را خواندم
گریه میکرد و من نمی خواستم با اشکهای خودم غم درونیش را بیشتر کنم نصیحتش کردم و از روزگار و بی وفایی هاش گفتم . خلاصه آرومش کردم و ازش خداحافظی کردم . به چند دقیقه نکشید که تمام غم غصه های او رو در وجودم حس کردم . از اون موقع تا حالا فقط اشک میریزم . دیگه اشکهای من سیلی از خودش ساخته و خوشحالم که این سیل تمام غمهای دوستانم رو با خودش برد . همه رو یکجا از من گرفت و برد

هم اون آروم شد . هم من
....کاش

نظرات 4 + ارسال نظر
تارکان پنج‌شنبه 6 بهمن 1384 ساعت 15:00

خوشگله نوشته هات خیلی خیلی قشنگند امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق و پیروز باشی

نسترن پنج‌شنبه 6 بهمن 1384 ساعت 15:09

مردانی که خطاهای کوجک همسرشان را نمی بخشند,ازفضیلت های بزرک انان نیز محروم می مانند

افشین پنج‌شنبه 6 بهمن 1384 ساعت 15:10

قناری به من ایمیل بزن کارت دارم

رضا پنج‌شنبه 6 بهمن 1384 ساعت 15:12

ببخشیدکه این مطلب را اشتباه نوشته بودم:دوستت دارم ودانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم من واقعا از وبلاگتون لذت بردم واز صمیم قلب برایتان آرزوی موفقیت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد