تصمیمم رو گرفتم .احساس میکردم کوهی از قدرتو اطمینان و بی باکی در سینه دارم
می خواستم به او بگم که از کودکی خانه کوچک قلبم به امید اون پر نور و گرم بوده
وقتی کنارش ایستادم . گلویم خشک شد و سرم را پایین انداختم
دفتر خاطراتش روی میز بود و داخل یک قلب سرخ رنگ نام دیگری را نوشته بود
سلام
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم ، ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...
یاحق...
سلام
مرسی که به وبلاگ ما سر زدی
ولی
اون مطلبی که نوشته بودی
حکایته
روایته
یا
داستانه
.
.
.
.
.
خیلی ها میگن
حقیقته
بابا ای ول خیلی............................................