تصمیم


تصمیمم رو گرفتم .احساس میکردم کوهی از قدرتو اطمینان و بی باکی در سینه دارم

 می خواستم به او بگم که از کودکی خانه کوچک قلبم به امید اون پر نور و گرم بوده
وقتی کنارش ایستادم . گلویم خشک شد و سرم را پایین انداختم
دفتر خاطراتش روی میز بود و داخل یک قلب سرخ رنگ نام دیگری را نوشته بود

نظرات 3 + ارسال نظر
ف-م شنبه 8 بهمن 1384 ساعت 15:48 http://aramedel.blogsky.com

سلام

چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم ، ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...

یاحق...

صبا و پرهام یکشنبه 9 بهمن 1384 ساعت 07:37 http://anymoanyma.blogsky.com

سلام
مرسی که به وبلاگ ما سر زدی
ولی
اون مطلبی که نوشته بودی
حکایته
روایته
یا
داستانه
.
.
.
.
.
خیلی ها میگن
حقیقته

حسین یکشنبه 9 بهمن 1384 ساعت 12:04 http://www.hamidsamadi.persian blog.com

بابا ای ول خیلی............................................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد