دست و دلم دیگه به نوشتن نمیره..میترسم...از تو٬ از همه٬ از خودم بیش از همه و همینطور از حرفات٬ از رفتارات٬ از برق کینههای بیدلیلت که این روزا تو چشات موج میزنه...از همه چیز میترسم...و ازاین غربتی که دچارشم. میفهمم٬ همه چیز رو با همه وسعت و تلخیش داری به من میچشونی...البته٬ نمیدونم باید ممنون تو باشم یا...بگذریم! دیگه دلم نمیخواد بنویسم٬ همونطور که از حرف زدن هم بیزارم کردی...خوب حق داری...بلاخره باید بهم میفهموندی...باید! این حق مسلم تو بود!دذست نمیگم؟ حالا وجدانت سبکتر نیست؟ بگذریم٬ این نیز بگذرد!
داره بهار میآد!؟؟ چه بهاری؟؟ یاد پارسال این موقعها افتادم...بگذریم...چه فایده؟؟ اگه از گفتن و نوشتن همه چی حل میشد خوب تا حالا حل شده بود...
سلام به شما که زیبا می نویسید
تو همین نزدیکی شما یه میخونه هست که واسه اومدن تک تک شماها لحظه شماری می کنه پس زیاد منتظرش نذارین ......
منتظر قدوم مبارکتون هستم
میخونه ی حضرت عشق همیشه از شما پذیرایی می کنه الیته میوه ی پذیراییش چیزی نیست جز......عشق....
منتظرتون هستم
در پایان به این امیدوارم که اه اومدین صبر کنین و استفاده کنین البته که اگه این بنده ی حقیر لیاقت پذیرایی از شما رو داشته باشم
البته بگم که من روز 2شنبه(روز عشاق) آپ دیت می کنم منتظرم....
فعلا...
وبلاگت محشره دختر
سلام
سلام دوست خوبم ممنون از اینکه به من هم سر زدین مطالب ساتتون زیبا هستند من صفحه شمارو سیو میکنم تا بعد سر فرصت همشونو بخونم راستی دوست خوبم من تقریبا هر روز اپ میشم اگه دوست داشتید بازم تشریف بیارین
و یه چیز دیگه اگه با تبادل لینک هم موافق بودین لینک منو در وبتون قرار بدین بعد به من هم اطلاع بدین تا همین کارو بکنم به امید دیدار دوستدار شما
سلام ودرود به قناری...
قلم شما زیباست ولی این همه چشم و ابرو و لب و دهان توی وبلاگتون به چه درد می خوره ؟ حیف این قلم که بی راهه میره ......