چقدر به خدا ایمان داری؟

یک روز صبح کوهنورد جوانی برای کسب نام ، تصمیم گرفت که به تنهایی از یک کوه مرتفع بالا بره وسایل و لوازم ایمنی رو برمیداره و به پای کوه میره و شروع به بالا رفتن از کوه میکنه
آنقدر بالا رفت و رفت که دیگه هوای تاریک شد و تو اون هوای مه گرفته و تاریک تقریبا جایی رو نمی دید ، ولی بازم به راهش ادامه داد ، که در همین سنگ زیر پاش شل شد و جوان سقوط کرد
در هنگام سقوط تمام زندگیش ، تمام کارهای خوب و بدش از نظرش عبور می کرد
احساس وحشت و احساس بلعیده شدن توسط زمین توانایی انجام هر کاری رو برای نجات خودش از اون گرفته بود..
در همان حال فریاد زد: خدایا کمکم کن
ناگهان طنابی که دور کمرش بسته شده بود محکم شد و اون بین زمین و آسمان معلق موند.
ندایی از آسمان بر آمد: بندهء من ، آیا تو باور داری که من میتوانم به تو کمک کنم؟
جوان گفت: بله خوب‌،تو خدایی ، تو قادری ، حتما می تونی منو نجات بدی..!!
باز ندا آمد : اگر به قدرت من ایمان داری ، طنابی که به دور کمرت بسته شده را باز کن
جوان اندکی تامل کرد ، بعد با تمام وجود محکم از طناب چسبید

صبح روز بعد گروه امداد کوهستان ، جوان یخ زده ای را-که با دو دست ازطنابی که به او بسته شده بود محکم چسبیده بود- پیدا کردند ، در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت
نظرات 17 + ارسال نظر
حامی پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 01:46 http://www.p30data.com

سلام
دوست گرامی لینک شمارو در سایتم قرار دادم ممنون میشم شما هم لینک من رو قرار دهید.

دختری از مشرق آرزوها پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 01:49 http://formyramin.blogsky.com/

سلام...
هنوز وقت نکردم همه ی بلاگتون رو بخونم اما... تا همین اندازه که یه نگاه انداختم... باید بگم از صمیم قلب خوشحال شدم. براتون آرزوی خوشبختی می کنم. بعد کامل می خونم
به کلبه ی منم سر بزنید. خوشجالم می کنید.
دعا کنید ما هم به مرحله ی نهائی رسیدنمون برسیم
در ضمن لینکتون رو هم با اجازه گذاشتم.
شاد باشید

هانیه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 01:53

سلام داستان جالبی بود
خداییش بگم؟
من اگر جای اون بودم طناب رو ول می کردم
چون خیلی به خدا و معجزه اعتقاد دارم

تنهاترین عاشق تنها پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 02:06 http://hazrat-eshgh.blogsky.com

سلام
مرسی از اینکه خبرم کردی که آپ کردی
دوست داری بدونی من کدوم رو انتخاب می کردم؟؟؟
راستشو بخوای دوست نداشتم به جای اون مرد بودم اصلا....
که بخوام تصمیم بگیرم این چنین تصمیمی....
حرفام گنگه نه؟؟؟
سبز و شاد باشی
فعلا....

تک درخت پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 02:40 http://tk2.blogfa.com

عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو

نه اگر قلب تو سنگی ست، بیا عاشق شو

***********

آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست

شوق پرواز تو رنگی ست، بیا عاشق شو

-----------------

سلام.
بابا ایول به عشقتون.
همیشه عاشق بمونید . باور کنید نمیدونین چه نعمتی رو دارین.عشق چیزی نیست که هر کسی بتونه به دست بیاره.

آسمانی باشید...

دانیال پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 05:46 http://downloading.mihanblog.com

سلام خیلی جالب بود من دوست نداشتم جای اون بودم ولی اگه همچین اتفاقی میفتاد طناب رو ول میکردم چون از مرگم نمیترسم موفق باشی خیلی مطالبت باحاله خداحافظ

گل بارون زده پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 10:41 http://golebaroonzade.blogsky.com

سلام
متن جالبی بود
من اگر بودم قطعا طناب را باز میکردم. شاید جالب باشه بدونید من توی زندگیم از این طناب ها زیاد باز کردم و نتیجه اش را دیدم.
همین بس که پاسپورت و مدارکم آماده بود اما به دلیلی مشابه ندای آسمانی پروازم را کنسل کردم و الان خدا را شکر میکنم به خاطر نعمت هایی که به من داده و لایقش نبودم و چیزهایی که به من نداده و صلاحم نبوده
شاد باشید

میلاد پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 10:44 http://www.golebitayeman.blogfa.com

سلام
من اگه بودم حتما ول می کردم حتی اگه یک درصد به خدا اعتقاد داشتم
اون طناب دیر یا زود پاره می شد اما خدا همیشه هست
من آپن و منتظر قدم های پراحساست
بای

حضرت عشق پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 11:15 http://anooshka

سلام
اومدم بگم مثل همیشه زیبا بود

دو پرنده یک پرواز پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 17:44 http://2birds.blogsky.com

سلام
امیدوارم که حالتون خوب باشه
می خواستم بگم که من آپم خوشحال میشم سر بزنین
البته که منتظر نظرتون هم هستم
منتظرم نذارین
سبز و شاد باشین
***فعلا***

محمد جواد پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1385 ساعت 22:16 http://www.beloved.mihanblog.com

من خیلی شازده کوچولو رو دوست دارم

سروش عشق جمعه 29 اردیبهشت 1385 ساعت 08:35

سلام
متاسفانه خیلیها تو زندگی اینجوری هستند آنقدر به دنیا علاقه دارند که حتی به خدای خودشون هم اعتماد ندارند.

حامد جمعه 29 اردیبهشت 1385 ساعت 12:22 http://joojetighi.blogsky.com

سلام
من واقعا نمی دونم چی کار میکردم...

night شنبه 30 اردیبهشت 1385 ساعت 01:03 http://m2life4m.persianblog.com

سلام دوست من
بسیار جالب و زیبا نگاشتی
من یه مقدار دیر رسیدم

فرزانه شنبه 30 اردیبهشت 1385 ساعت 07:36 http://chakavak61.persianblog.com

سلام ...ممنون که همیشه یادم می کنی
بسیار مطلب زیبا یی بود ...

فرزانه شنبه 30 اردیبهشت 1385 ساعت 07:41 http://chakavak61.persianblog.com

اگه من جای اون بودم اول یه نگاهی به دورو برم مینداختم و بعد طناب رو رها می کردم . ولی اگه مطمئن بودم که اون صدا ،صدای کیه بدون اینکه دوروبرم رو نگاه کنم و با اطمینان کامل طنابو رها می کردم

از تبار درد سه‌شنبه 2 خرداد 1385 ساعت 18:59 http://www.tandis-tanhaee.blogsky.com

سلام با معرفت
دیگه آپ می کنی خبر نمیدی؟
جای نظراتت توی پستم خالیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد