مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد: " توله های فروشی ".
چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد و از او خواست تا توله ها را به او نشان دهد.
مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او، یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند. پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت.
پسر کوچولو توله سگ لنگ را نشان داد و گفت: " اون توله هه چشه؟" مغازه دشار توضیح داد که آن توله از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند، اما تا آخر عمرش همون جوری خواهد لنگید.
پسر کوچولو گفت: من همونو می خوام
مغازه دار موافقت نکرد، اما پسر کوچولو پاچه شلوارش را بالا زد و پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود، به مغازه دار نشان داد و گفت: من خودم نمی تونم خوب بدوم ، این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو خوب درک کنه!
منبع: برایان کاوانو
سلاااااااااااام به هر چی عاشقه
ممنون که اومدین پیشمون.
اوه یادم رفت .....
هورااااااااااااا اول شدیم.
آپ خیلی نازی بود.لذت بردیم.
موفق باشی.
راستی پیش ما بیاین هااااا.
بابای.
سلام بهتون تبریک میگم وبلاگتون خیلی عالی این پست جدید حرف نداشت
اینم اولین نظر
داستان پسر بچه قشنگ بود.
دست درد نکنه
خسته نباشی
بازم به من سر بزن
تا بعد خداحافظ
راستی چرا همین وبلاگو تو بلاگفا نمیسازی؟
سلام م م
مثل همیشه قشنگه
ممنون خبرم م م م کردید
سلام دوست من............ممنونم که به وبلاگم اومدی..............
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده ی گل نعره زنان خواهد شد
گر زمسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه ی نقد بقا را که زمان خواهد شد....
.
.
.
.
.
دوستای عزیز منونیم که اومدید
از نظر لطفتون متشکریم
مطالبتونو هم خوندیم
بسیار با ارزشن
موفق باشید
ما به روز کردیم
منتظریم
برا ی خوشبختیمون دعا کنید
آخـــــــــــــــــــــــــــه ...
چه خوشگل بود.
و خیلی تاثیرگذار.
مرسی دوستای گلم.
سلام مهربونای من
مثل همیشه انقدر قشنگ بود که آدم نمیدونه چی درموردش بگه ... درک ! واقعا باید آدم یه شرایطی رو داشته باشه تا بتونه آدمدیگه ای رو تواون شرایط درک کنه والا فقط میتونه ترحم کنه ....
قلب من مجروح از تیر غم است دست و پایم بسته ی زنجیر درد
آسمان دیده ام تاریک شد
بی تو حرفم ناله ی دلگیر شد
سلام دوستان عزیز
آپ خیلی قشنگ و پر محتوایی بود
ممنون که خبرم کردین
درضمن من شما رو لینک کردم
اگه شما هم این کارو کردین خبرم کنین
به امید دیدار
بای
داستانک قشنگ و با معنایی بود....به ما هم سر بزنی خوشحال می شیم.
سلام خدمت دوست عریزم شیما و فرهاد ببخشید دیر شد به وبلاگتون سر زدن
چه پستی زیبایی هست
خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند حیف من زاده ی امروزم.خدایا جهنم فرداست....پس چرا امروز میسوزم؟
سلام دوست عزیز با مراجعه به وب شما با مطالب خوب مفیدی روبه رو شدم
و خوشحال می شم به وب ما نیز سر بزنید و اگر دوست داشته باشید یا مایل بر
آن باشید با هم تبادل لینک کنیم.
می خواهم روزهای سیاهم را برگ برگ کنم
می خواهم سوزی که دائم در وجودم حس می کنم
به فراموشی بسپارم
فراموشی چه واژه زیبایی
اما حیف که سعادت و انتقام با مفهوم این واژه منافات دارد
می خواهم قلمو خیال را در دست بگیرم
وخودم را خوشبخت نقاشی کنم
سلام شمیلا جون و آقا فرهاد
همین بس که زیبا می نویسید
شاد زی...
سلام به شما دو دوست عزیز
آپ زیبایی بود
امیدواریم همیشه موفق باشید
باز هم به ما سر بزنید
خوشحال میشیم
بدان؛ تا وقتی امید هست؛ نیازی به آرزو کردن نیست
بای
سلام.
من آپیدم و منتظرم...
کوتاه ولی آموزنده...
آپم
..............................................
دود غم در چشمم
می تراود اشکم
می کند خیس گونهء سردم را
کورسوئی از عقل
همچون شمع سحر در سراشیب افول ، در سر دارم
و فانوس خیال در دستم
می روم با پای پیاده طرف جاییکه نمی دانم چیست
یا کجاست ، یا چه نامی دارد
فارغ از هر تصمیم
فارغ از خوف و رجاء
و به دور از یقین و تردید
می روم در راهی که پراز پیچ و خم است
نه دلیل راهی است
و نه کس چشم به راهم مانده
در شبی سرد ، نه از سرما
بلکه از نامردی
همهء جان و تنم می لرزد
و در این پائیزان که پر از زردی نفرت گشته
می روم سوی بهار
من دگر از باد خزان ، این همه ویرانگر
این همه قاتل سبزی این همه بی ثمری
خسته و دل تنگم
هرچه می بینم در خود و بیرون از خود
بانگ برمی دارند که برو
و دراین راه پر از شیب و فراز
لحظه ای از رفتن خود پای مکش
که تو پا داری و پاست برای رفتن
تا کی از این شب پر حیله و نیرنگ دل نکنم
تا کی تسلیم سکوت لب بر لب بنهم
تا کی در حسرت عشقی پاک
چشم بر جادوگر شهوت که طلسمش عالم گیرست
دوزم و حسرت بخورم
به خدا کار بشر این همه نیرنگ نبود
به خدا برترین لذت او شهوت صرف نبود
به خدا شعر من و ما غمنامهء تزویر نبود
به خدا فاصله ها کمتر بود
به خدا قسمت ما از دنیا این همه اشک نبود
غصه نبود ، گریه نبود ، آه نبود
فصل ما زرد نبود
چه نمودست بشر با دل خود ، با فطرت خود
وای از این بی ثمری
داد و بیداد از این بی خبری
چاره اش چیست ، نمی دانم هیچ
همهء همت من رفتن و رفتن گشته
رفتن از شهوت رفتن تا عشق
رفتن از کشور فکر تا به اقلیم شهود
رفتن از این پایان تا سرآغاز ظهور
تا به سرچشمهء حکمت تا نور و سرور
این زمان باید رفت
رفت و هیچ نپرسید و نگفت :
تا کجا ، تا کی و مقصد چیست؟
این زمان باید رفت
باید رفت
..........................................
آپم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید
آن زمان که خبر مرگ مرا میشنوی
روی خندان تو را کاشکی میدیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت
که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد
میتوانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را میبخشی
-حمید مصدق-
سلام دوست عزیز
من با نوشته ای در مورد بوسه آپ هستم
کلبه منو با امدنتون مصفا کنید
شاد و عاشق باشی
سلام من به روزم.............
جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد می زنه
زیر دیوار بلندی یک نفر جون میکنه
کی می دونه تو دل تاریکه شب چی می گذره
پای برده های شب حصیر زنجیره غمه
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
من اسیرسایه های شب شدم
شب اسیر تور سرده اسمون
پا به پای سایه ها باید برم
همه شب به شهرجنون
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
چراغ ستاره ی من رو به خاموشی می ره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی باپنجه های سدش از راه می رسه
توی خاک سرده قلبم بذر کینه می کاره
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودش واین ورو اون ور می زنه
تورگهای خسته ی سرده تنم
ترس مردن داره پر پر می زنه
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
سلام خوبین دوست های گلم
من هم از دست دادن مهستی رو تسلیت میگم
موفق باشین
فعلا
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود
و من به این فکر می کردم که آخرین پرنده ی نور
در کدام مغرب اندوه مرد
خورشید مرده بود
و بیچاره ستاره ها تنها و ماه بی یا ور
وشب ،
تنها شب ،
وانسان ها به خواب می رفتند
خواب بود و
خواب
وکثافت آغوش
و آدم ها
دیگر این گرمای کثیف شبهای همیشه را
جایگزین می کردند
سلام خوبین
دوست های خوبم
من به روزم
اگه تونستین
ی هسر بیاین
خوشحال میشم
قربانتون فعلا