بیوگرافی لعنتی من

http://ramblert.blogsome.com/wp-admin/images/old-man-2.jpg

پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم.

یک روزگی:ناخواسته، عریان جلوی یک پرستار نامحرم ظاهر شده بودم و حتی پرستار بی حیا بدون چشم های درویش شده، مدام به پشت من می زد!
یک سالگی: در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می انداخت و هی می گفت گوگوری مگوری، یهو لباسش خیس شد!
چهارسالگی: در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه می کرد، من می خندیدم! نمی دانم چرا؟!
هفت سالگی: پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی از قبیل آن مرد آمد، آن مرد با ال90 آمد را یاد گرفتم.
نه سالگی: در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم ولی انداختم پای پسر همسایه دیگرمان. بنده خدا سر شب یک کتک مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را بشکند و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من!
دوازده سالگی: به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم. در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم ولی ناظم آنجا کاملاً به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاظر چندین و چند منفی انضباطی گرفتم! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان آشنا شدم، چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم!
هجده سالگی: در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی در رشته فراگیرغیرانتفاعی شبانه ی علمی کاربردی کاردانی میخ کج کنی در دانشگاه آزاد واحد بوقمنچزآباد (البته یکی ازشعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد!) قبول شدم.
بیست و چهار سالگی: در این سال دانشگاه آزاد به اصرار مدرک کاردانی ام را که هنوز نیمی از واحدهایش مانده بود تا پاس شود، به من داد!
بیست و شش سالگی: رفتم زن بگیرم، گفتند باید یک شغل پردرآمد داشته باشی. رفتم یک شغل پردآمد داشته باشم، گفتند باید سابقه کارداشته باشی. رفتم دنبال سابقه کار که در نهایت سابقه کار به من گفت: بی خیال زن گرفتن!
سی وسه سالگی: بالاخره با یکی مثل خودمون که در ترشی قرار داشت قرارمدارهای ازدواج و خواستگاری و عقد و بله برون و نخیردرون و پاتخت و کنارتخت و گوشه پایین سمت چپ تخت و... رو گذاشتیم.
چهل ویک سالگی: در این سال گل پسر بابا که می خواست بره کلاس اول، دوتا پاش رو کرده بود توی یک کفش که لوازم التحریر دارا و سارا میخوام. بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه. ورپریده بیشترشو سارا برمی داشت تا دارا!
شصت وشش سالگی: تمام دندانهایم را کشیده بودم و حالا باید دندان مصنوعی می خریدم. به علت اینکه حقوق بازنشستگی ما اجازه خرید دندان مصنوعی صفرکیلومتر رو نمی داد، دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم رو که تازه به رحمت خدا رفته بود(!) برای حدااکثر بیست سال اجاره کردم. معلوم بود که این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده ولی خوبیش این بود که حداقل شبها یک لیوان آب یخ بالای سرم بود!
هفتاد و هشت سالگی: به علت سن بالای من و همسرم، پسرانمان ما را به خانه هایشان راه نمی دادند.
هشتاد و پنج سالگی: بلافاصله پس از خوردن یک کله پاچه درست حسابی دندان مصنوعی ها را به ورثه پس دادم تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند!
نود سالگی: همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم، زیادی حرف شده بودند وفردای همین حرف های زیادی بود که به طور نابهنگامی خدابیاورز شدم

نظرات 11 + ارسال نظر

درود فراوان بر شما دوستان بسیار ارزشمندم.

ازبزرگواری همیشگی شما بسیار سپاسگزارم.دستتان درد نکند.

...من هم زادروز آرزوی آزادگان و رهائی دهنده پایانی و دادگستر زمین وآسمان رابه شما و خانواده ارزشمند و گرامی وبزرگوارتان شادباش می گویم .

...با آرزوی شادکامی و بهترین ها برای شما و خانواده گرامی تان.

کارتازه تان را خواندم.خوب و زیبا مانند همیشه...

دوستان خوب و گرامی !...

تادیداری دیگه...

بسیار دوستون دارم...

هانیه یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 10:02 http://ghermezbia2.blogfa.com

آپتون عالی بود
ممنون خبر کردی

سعیده & عباس یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 11:51 http://www.abbasfakhr.blogfa.com/

سلام خسته نباشید جالب بود
می تو نیم تبادل لینک کنیم؟

::::____________***__*_**** ___________
____________**__**_____* __________
___________***_*__*_____* _________
__________****_____**___****** ____
_________*****______**_*______** __
________*****_______**________*_**
________*****_______*_______* _____
________******_____*_______* ______
_________******____*______* _______
__________********_______* ________
__***_________**______** __________
*******__________** _______________
_*******_________* ________________
__******_________*_* ______________
___***___*_______** _______________
___________*_____*__* _____________
_______****_*___* _________________
_____******__*_** _________________
____*******___** __________________
____*****______* __________________
____**_________* __________________
_____*_________* __________________
_____________*_*

یاسین یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 14:48 http://panjereye-entezar.blogfa.com/

سلام دوستان عزیز

ممنون که سر زدید...
نمی دونم قبلا باهم رابطه داشتیم یا نه...
به هرحال تغییر و تحولات جدیدتون رو تبریک می گم...
عیدتون هم مبارک...

عادل یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 15:40 http://www.shaerangomnam.blogfa.com

درود
مرسی که به وبلاگم سر زدید

مهدی=-=-دفتر عشق یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 19:35 http://daftareshghe.blogsky.com


زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
و دلم بس تنگ است
بی خیالی سپر هر درد است
باز هم می خندم..آنقدر می خندم که غم از رو برود

******* [گل] ******* [گل] ******* [گل] *******

سلام دوست خوبم
از اینکه به دفتر عشق سر زدید ممنونم..
آپ زیبا و دلنشینی داشتید.شادو سربلند باشید

بهونه دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 10:21

نه ! این قرارمون نبود ...
بابا دست نگه دار ! نه به اون شوری شوری ... نه ببخشید نه به این شوری شوری ، نه به اون بی نمکی ... یهو یه عمر آپ نمیکنی یه هو اینهمه با هم ...؟
درکلیتش خوش باشین ...

امیر دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 13:45

سلام... بزرگ بود....
خیلی زیباست
شاد باشی

سعید دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 13:55

سلام زیباست
به سرزمین عشقم یه سر بزن خوشحال میشم

مصطفی مستور دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 15:08

حرف که می‌زنی
من از هراس طوفان
زل می‌زنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که می‌زنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل می‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچی طلایی‌ات
به آستین پیراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای
در کلمه‌ای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطه‌ها.

« مصطفی مستور »

نیان سه‌شنبه 29 مرداد 1387 ساعت 00:11

سلام.
مطلب بسیار زیبایی بود.مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد