زیباترین و باشکوه ترین لحظات

بیاین به خودمون احساس پاک بی گناهی رو تزریق کنیم.چرا همیشه بایدفکرکنیم که گناه کردیم؟چرا از بچگی همه اینجوری تو گوشمون خوندن؟چرا همیشه باید درحال توبه کردن یا توبه شکستن باشیم؟...چرا همیشه باید بار سنگین گناه رو به دوش بکشیم؟...برای اینکه دیگه گناه نکنیم.نه بابا این راهش نیست.ما دیگه خسته شدیم
بیاین برای چند لحظه درست وحسابی به خدا کانکت بشیم،توی یک چت روم خصوصی،فقط خودت و خدای خودت، ازش بخوایم که تا حالا هرچی افکار و پندار زشت داشتیم ،دانسته یا ندانسته همه رو یه جا ببخشه و درعوض اون حس "پاک بی گناهی و معصومیت"رو بهمون هدیه کنه،و هرگاه قراره ما رو از زشتی عملی هشدار بده،مستقیم با خودمون حرف بزنه،و هیچگاه اون احساس زشت وچندش آور گناهکار بودن رو در دلمون قرار نده
چون می خوایم از حالا درست زندگی کنیم،پاک و معصوم
چون می خوایم از امروز هر بار که دستامون رو بالا می بریم،دست خالی برنگردیم
چون می خوایم در فرصت باقی مانده،زیباترین و باشکوه ترین لحظات رو داشته باشیم

قطره‌

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.
هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.
قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.
تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست.
قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.
آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌ عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است

کمک

کنار دریا ایستادی و داری به افکارت فکر میکنی، یک آن متوجه فردی میشی که وسطای آب داره غرق میشه، تو شنا بلدی ولی می شینی و منتظر می مونی تا صداشو بشنوی و ازتو کمک بخواد.ولی هرچی صبر می کنی صدایی به گوشت نمی رسه،بعد از چند دقیقه دیگه اونو نمی بینی،ا نه بابا یعنی غرق شد!
بلند می شی بری به کارات برسی.بین راه به خودت می گی :"خدایا تو شاهد بودی،تقصیر من نبود. من قصدم خیر بود. می خواستم کمکش کنم، ولی هر چی گوش دادم کسی نگفت کمک... "بی خیال اصلا به من چه؟ تقصیر خودش بوده، اون که میدونست شنا بلد نیست خب تااونجا نمی رفت. از همه اینا گذشته، اگه کمک می خواست صدامی زد
"هیچوقت، هیچکس تورو بخاطر این کارت مؤاخذه نمی کنه و کسی از تو توقع کمک نداشته و نخواهدداشت.چون وظیفه تو یکی نبوده. وتو میتونی ادعا کنی :من اونقدر غرق در افکار وکارهای خودم بودم که متوجه غرق شدن کسی نشدم/ اصلا شنا بلد نبودم/یا من صدای کسی رو نشنیدم که بخوام به خاطرش خودمو تو دردسر بندازم/فکر نمی کردم خیلی مهم باشه.
ولی اگه از من کمک میخواست حتما کمکش می کردم
البته شایدبعدها اون فرد بخاطر اینکه تو یکی کمکش نکردی،ازت تشکر کنه