مثل همیشه آرام نشسته بودیم کنار هم.که ناگهان سراسیمه خودش را انداخت جلوی من.یک لحظه از کارش جا خوردم اما فرصتی برای پرسش نبود چون در همان لحظه صدایی از جنس درد حنجره اش رو پوشوند.خون تمام وجودش رو پد کرد..بی اختیار افتاد...گلوله ای سینش رو شکافته بود و معصومانه جلوی چشمای ناباورم جون میداد.....اونقدر سریع بود که نمیدونستم چیکار کنم....اونموقع تازه فهمیدم که اون به محض فهمیدن خطر سپر بلا شده تا منو نجات بده.....گیج شده بودم....همه چیذ دور سرم میچرخید..میدومستم باید از اونجا فرار کنم اما نمیتونستم ازش دل بکنم هر طور بود فرار کردم و یه کم دورتر نشستم . به اونجا نگاه کردم....حالا پسرکی رو میدیدم که تفنگ به دست فاتحانه به طرف شکارش میرفت
شکار پسرک قمری عاشقی بود غرق در خون...که دیگه پر نمیزد
شکار پسرک همه زندگی من بود