عشقت را ببخش

 
ارزشت را با مقایسه کردن خود با دیگران پایین نیاور, زیرا همه ما با یکدیگر متفاوتیم
اهداف و آرزوهایت را با توجه به آن چه که دیگران با اهمیت تصور می کنند, تعیین نکن, زیرا فقط تو می دانی که
چه چیزی برایت بهترین است
با زندگی کردن در گذشته یا اینده زیستن در زمان حال را از دست نده. حتی اگر یک روز در زمان حال زندگی کنی
همه روزهای عمرت را زیسته ای
هنگامی که هنوز چیزی برای بخشیدن داری , هرگز ناامید نشو
هیچ چیز واقعا به پایان نمی رسد تا لحظه ای که خودت دست از تلاش برداری از مواجه شدن با خطرات نترس, زیرا
بدین ترتیب فرصت می یابی که بیاموزی چقدر باید شجاع باشی
با گفتن این که: یافتن عشق غیر ممکن است مانع ورود عشق به زندگی خود نشو
سریعترین راه دریافت عشق , بخشیدن آن به دیگران است
سریعترین راه از دست دادن آن محکم نگاه داشتن آن اس
رویا های خود را رها نکن. بدون رویا بودن یعنی بدون امید بودن و ناامیدی یعنی این که هیچ هدفی نداری.
زندگی یک مسابقه نیست , بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد و چشید

دوست

دوست معمولی هرگز نمی تواند گریه تو را ببیند
دوست واقعی شانه هایش از گریه تو تر خواهد بود
دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمی داند
دوست واقعی شاید تلف آن ها را جایی نوشته باشد
دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو می آورد
دوست واقعی زودتر به کمک تو می اید و تا دیر وقت برای تمیز کردن می ماند
دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت می شود
دوست واقعی می پرسد که چرا نتونستی زودتر تماس بگیری؟
دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش دهد
دوست واقعی سعی در حل آن ها می کند
دوست معمولی مانند یک میهمان عمل می کند و منتظر می ماند تا ار او پذیرایی شود
دوست واقعی به سوی یخچال رفته و از خود پذیرایی می کند
دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود
دوست واقعی می داند که بعد از یک مرافعه دوستی شما محکم تر می شود

یک دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کرده اند با تو می ماند

عشق ...

مثل همیشه آرام نشسته بودیم کنار هم.که ناگهان سراسیمه خودش را انداخت جلوی من.یک لحظه از کارش جا خوردم اما فرصتی برای پرسش نبود چون در همان لحظه صدایی از جنس درد حنجره اش رو پوشوند.خون تمام وجودش رو پد کرد..بی اختیار افتاد...گلوله ای سینش رو شکافته بود و معصومانه جلوی چشمای ناباورم جون میداد.....اونقدر سریع بود که نمیدونستم چیکار کنم....اونموقع تازه فهمیدم که اون به محض فهمیدن خطر سپر بلا شده تا منو نجات بده.....گیج شده بودم....همه چیذ دور سرم میچرخید..میدومستم باید از اونجا فرار کنم اما نمیتونستم ازش دل بکنم هر طور بود فرار کردم و یه کم دورتر نشستم . به اونجا نگاه کردم....حالا پسرکی رو میدیدم که تفنگ به دست فاتحانه به طرف شکارش میرفت
شکار پسرک قمری عاشقی بود غرق در خون...که دیگه پر نمیزد
شکار پسرک همه زندگی من بود