برای تو که خود را آشنا مینامی


گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است
چه تصور ابلهانه ای
باورم نمیشد که روزی با دست تو بشکنم
میگفتی توی این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمیشد
اما دیگر برایم باور شد
که بهترین آدمها میتوانند بد ترین شوند
و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی
چه چیز را میخواهی به رخم بکشی؟
سادگیم را؟
اما بدان...سادگیم را ساده نگیر
باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی
با تو دنیایی نقره ای ساختم
با تو نفس کشیدم
به تو امید بستم
چه راحت شکستی و رفتی
چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را
چه دیر شناختمت
افسوس میخورم که چرا اینقدر زلالم
تو زلالیم رو ندیدی
دروغ گفتی
مرا ...احساسم را به بازی گرفتی
من بازیچه نیستم
عروسک هم نیستم
تو به من دروغ گفتی
اما عشق دیروز
این را بدان کسی که مثل نم نم باران دروغ بگه
...گر چه مثل باران عزیزه
اما از دل میره

زندگی



زندگی دو نیم است
نیم اول در انتظار نیم دوم
و نیم دوم در حسرت نیم اول

عشق

 

عاشق شدم زد منو زمین
بلند شدم مثل یه مورچه که دونش افتاده باشه
دونمو ور داشتم دوباره راه عاشقیمو طی کردم
این دفعه بدتر زدم زمین
دوباره بلند شدم
هی رفتم هی زدم زمین
آخرین بار دیگه با قدرت بیشتر رفتم جلو
ولی این بار دیگه نتونستم بلند بشم
چون اون منو با پاهاش له کرد