امروز محتاج توام



به جای دسته گل بزرگی که فردا بر قبرم نثار می کنی

امروز با شاخه گل کوچکی یادم کن

بجای سیل اشکی که فردا بر مزارم می ریزی

امروز با تبسم مختصری شادم کن

بجای آن متن های تسلیت گویی که فردا در روزنامه ها برایم می نویسی

امروز با پیام کوچکی خوشحالم کن

من امروز به تو نیاز دارم نه فردا

یک شب

یک شب
یک شب زیبای خرداد بود، مرد و زن روی نیمکتی
دور از چشم،در باغ نشسته بودند
.بهار قلب هایشان را شکوفا کرده بود
مرد نجوا کنان گفت
می دونی من تا به حال چنین احساسی نداشته ام
زن سرخ شد و با عجله گفت
نمی تونم بگم چه احساسی بهت دارم
برای ابرازش هیچ کلمه ای وجود نداره
مرد به ملایمت گونه زن را بوسید
زن گفت
نکن یادت هست که چی بهت گفتم
مرد رنجیده صورتش را از زن بر گرداند و گفت
من می خوام امشب پیش تو باشم
زن گفت
دوباره شروع نکن دیگه
ساعت ده باید خونه باشم
مرد گفت: خودت می دونی که من چقدر دوستت دارم
زن گفت می دونم ولی کاریش نمیشه کرد
مرد :همین فقط چرا نمی شه کاریش کرد
جرا ما نمی تونیم هر کسی رو ببینی می تونه چرا فقط ما نتونیم
چرا فقط من نتونم؟
منی که بالاخره اولین و بزرگترین عشقم رو
پیدا کردم، من که تو همه دنیا فقط تو رو دارم؟؟؟
زن لبخندی زد و با خستگی گفت
عزیزم خودت می دونی چرا
می خوای این چند لحظه رو هم که با هم هستیم خراب کنی؟
مرد خجالت کشید زن را نوازش کرد و گفت
معذرت می خوام،با تو بودن ،فقط نزدیک تو بودن
خودش برای من یک عالمه
اما بعضی وقت ها خیلی برام سخت می شه
مرد گفت : اما یه چیز رو باید به من قول بدی
قول بده که هیچ وقت غیر از من کس دیگه ای رو تو زندگیت راه ندی
زن گفت : چطوری میتونم به کس دیگه ای فکر کنم
تموم زندگیم منتظر تو بودم
مرد گفت : پس بهم بگو که تو هم دلت می خواد که من امشب پیش تو باشم
زن بغضش را فرو داد و گفت
ولی باید بریم دیگه
اما عزیزم من هم خیلی دلم می خواد
اگر دیر تر از ساعت ده بر گردیم
می دونی چه جار و جنجالی به پا می شه
زن و مرد بلند شدند، مرد دست در کمر زن انداخت
مرد نگاهش را به زمین انداخت و با صدای آهسته گفت
راستش رو بخوای فکر می کنم بهترین عشق
عشقیه که آدم به وصالش نرسه
ما در واقع خیلی هم خوشبختیم
زن و مرد به هم نگاهی انداختند و لبخند زدند
زن و مرد دست در دست هم باغ را ترک کردند و
به طرف خانه سالمندان راه افتادند

برای تو که خود را آشنا مینامی


گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است
چه تصور ابلهانه ای
باورم نمیشد که روزی با دست تو بشکنم
میگفتی توی این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمیشد
اما دیگر برایم باور شد
که بهترین آدمها میتوانند بد ترین شوند
و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی
چه چیز را میخواهی به رخم بکشی؟
سادگیم را؟
اما بدان...سادگیم را ساده نگیر
باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی
با تو دنیایی نقره ای ساختم
با تو نفس کشیدم
به تو امید بستم
چه راحت شکستی و رفتی
چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را
چه دیر شناختمت
افسوس میخورم که چرا اینقدر زلالم
تو زلالیم رو ندیدی
دروغ گفتی
مرا ...احساسم را به بازی گرفتی
من بازیچه نیستم
عروسک هم نیستم
تو به من دروغ گفتی
اما عشق دیروز
این را بدان کسی که مثل نم نم باران دروغ بگه
...گر چه مثل باران عزیزه
اما از دل میره