قصه عشق



مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند
.انها عاشقانه یکدیگررا دوست داشتند
زن جوان : یواش تر برو من می ترسم
مرد جوان : نه این جوری خیلی بهتره
زن جوان : خواهش می کنم من خیلی می ترسم
مرد جوان: خوب اما اول باید بگی خیلی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم حالا می شود یواش تر برونی؟
مرد جوان : مرا محکم بگیر
زن جوان : خوب حالا می شه یواش تر بری؟
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا بر داری و روی سر خود
بگذاری اخه نمی تونم راحت برونم اذیتم می کنه

روز بعد واقه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور رخ داد یکی از دو سرنشینان زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز اگاهی یافته بود.پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند
با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای اخرین بار دوستت دارم از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

حرف هایی که بچه ها به خدا گفتند



خدای عزیز! فکر نمی کردم که نارنجی و ارغوانی به هم بیاد؛تا وقتی که غروب خورشیدی رو که ۳شنبه ساخته بودی دیدم؛ دستت درد نکنه

خدایا! ادمای بد به نوح می خندیدند و می گفتند؛ تو احمقی که در زمین خشک کشتی می سازی اما اون خیلی باهوش بود ؛ چون شیفته تو بود. این همون کاریه که من می خوام بکنم

ما تو کتابا خووندیم ادیسون روشنایی رو اختراع کرد؛ اما توی مدرسه دینی می گن تو این کارو کردی.پس شرط می بندم که ادیسون فکر تو رو دزدیده

خدای عزیز شرط می بندم که بری تو خیلی سخته که به همه ی آدم ها در همه ی دنیا عشق بورزی؛ ما یک خانواده ۴ هستیم ؛ولی من نمی توانم این کارو بکنم

خدای عزیز اگر ۱شنبه توی کلیسا رو نگاه کنی بهت کفشای جدیدمو نشون میدم

خدای عزیز شاید اگر هابیل و قابیل هر کدوم ۱ اتاق خواب جداگانه داشتن همدیگرو نمی کشتند

اقای خدای عزیز! دلم می خواست ادما رو ا جوری می ساختی که اسون تیکه پاره نشن .من تا حالا ۳ جای بخیه و ۱ جای زخم دارم

چرا تو سالهای قبل معجزه می فرستادی اما دیگه هیچ معجزه ای نمی فرستی

روزهایی که تو میری تعطیلات؛چه کسی جات کار می کنه

خدایا نگران من نباش ؛من همیشه ۲ طرفه خیابانو نگاه می کنم

داشتم با هاش صحبت می کردم


دستم رو انداختم دور گردنش . نگاهم را به نگاهش دوختم و تا عمق وجودش را خواندم
گریه میکرد و من نمی خواستم با اشکهای خودم غم درونیش را بیشتر کنم نصیحتش کردم و از روزگار و بی وفایی هاش گفتم . خلاصه آرومش کردم و ازش خداحافظی کردم . به چند دقیقه نکشید که تمام غم غصه های او رو در وجودم حس کردم . از اون موقع تا حالا فقط اشک میریزم . دیگه اشکهای من سیلی از خودش ساخته و خوشحالم که این سیل تمام غمهای دوستانم رو با خودش برد . همه رو یکجا از من گرفت و برد

هم اون آروم شد . هم من
....کاش