تصمیمم رو گرفتم .احساس میکردم کوهی از قدرتو اطمینان و بی باکی در سینه دارم
می خواستم به او بگم که از کودکی خانه کوچک قلبم به امید اون پر نور و گرم بوده
وقتی کنارش ایستادم . گلویم خشک شد و سرم را پایین انداختم
دفتر خاطراتش روی میز بود و داخل یک قلب سرخ رنگ نام دیگری را نوشته بود