دلم می خواهد

دلم می خواهد ساعت ها در برابر رویت دست در دست و زانو به زانویت بنشینم

 و دیدگان خود را به چشمان افسونگرت که همچون آهنربایی مرا به سوی خود می کشد بدوزم

 تا شاید تو هم قدری در این آتش که بر سر و پایم زدی سهیم باشی

محبت

مجبتهمه نقاشی شدیم با دستای تو مهربــــــون
دو تا رو با هم کشیدی یکی رو بی همزبون
به یکی نونوایی دادی به یکی یه لقمه نون
اون یکی صد تا نشونه یکی بی نام و نشون
به یکی قصر طلایی، به یکی گوشه خـاک
یکی دو تا چتر داره، یکی مونده زیر بارون

بالای نقاشیـــــتو دادی به هر کی پول داره
ولی با این همه پول هیچکی مجبت نداره
پاییـــــن نقاشیتم درســـــته پولی نــــــدارن
ولی چـهره اونا عشقــــو به یادم میــــاره
ای خــــدا کاری بـــکن از آدمای نقاشیـــت
یکی هم پیـــدا بشـه بذر محبـــت بــکاره

اى کاش



اى کاش در چشمهایت تردید را دیده بودم
یا از همان روز اول از عشق ترسیده بودم
اى کاش ان شب که رفتم از اسمان گل بچینم
جاى گل رز برایت پروانکی چیده بودم
گل را به دست تو دادم حتی نگاهم نکردى
ان شب نمى دانی اما تا صبح لرزیده بودم
انگار پی برده بودى دیوانه ات گشته ام من
تو عاشق من نبودى و دیر فهمیده بودم
از ان شب سرد باییز که چشم من به تو افتاد
گفتم ای کاش شب ها هرگز نخوابیده بودم
از کوچه که می گذشتم حتی نگاهم نکردى
چشمت پی دیگرى بود این را نفهمیده بودم
اندوه بی اعتنایی چه یادگار عجیبى است
اما چه شبها که ان را از عشق بوسیده بودم
حالا بدان که تو رفتى در حسرت بازگشتت
یک اسمان اشک ان شب در کوچه پاشیده بودم
هرگزپشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم