دستم رو انداختم دور گردنش . نگاهم را به نگاهش دوختم و تا عمق وجودش را خواندم
گریه میکرد و من نمی خواستم با اشکهای خودم غم درونیش را بیشتر کنم نصیحتش کردم و از روزگار و بی وفایی هاش گفتم . خلاصه آرومش کردم و ازش خداحافظی کردم . به چند دقیقه نکشید که تمام غم غصه های او رو در وجودم حس کردم . از اون موقع تا حالا فقط اشک میریزم . دیگه اشکهای من سیلی از خودش ساخته و خوشحالم که این سیل تمام غمهای دوستانم رو با خودش برد . همه رو یکجا از من گرفت و برد
هم اون آروم شد . هم من
....کاش