تنها

 
 تنهایی با غم گوشه ای نشسته بود. او همیشه تنها بود. تنها رفیق او ناراحتی بود که دلداری اش نمی داد بلکه بر تنهایی اش می افزود. پیش همه ی احساس ها رفت. از غرور خواست که همدمش باشد. غرور گفت: حیف از من که با آدمی چون تو همدم باشم! از خشم خواست، اما با نگاه خشم جا رفت و او را ترک کرد. از ثروت خواست اما او آن قدر غرق شمردن پول هایش بود که صدای تنهایی را نشنید. از شادی خواست، اما شادی گفت: من تنها وقتی همدم تو می شوم که قلبا شاد و خوشحال باشی. با غمی که تو داری چگونه می توانم همدمت باشم؟ تا این که تنهایی به باغی از گل های رز رسید. با دوست جدایی ناپذیرش غم آنجا نشست و گریست. وقتی سرش را بلند کرد چیزی را دید که باورش نمی شد: عشق با لبخندی رو به رویش ایستاده بود. و تنهایی دیگر تنها نبود

من هم کودکی بودم ، او هم کودکی بود ...

من هم کودکی بودم
می خندیدم ، می گریستم
و در آغوش گرم مادر می خوابیدم


او هم کودکی بود
می گریست ، می نالید
و در آغوش سرد خیابان می خوابید
 


من هم کودکی بودم
بازی من ، اسباب بازی و عروسک بود
و خندیدنی عجیب در پس شکستن آنها

او هم کودکی بود
بازی او ، التماس به انسانهای بی احساس
و قطره اشکی در پس شکستن قلبش

 


من هم کودکی بودم
لقمه نانی گرم را از سر سیری رد می کردم
و اشکی از سر اجبار ، آن را می خوردم

او هم کودکی بود
لقمه نان خشکیده ای را جانانه قبول می کرد
و لبخندی از ته دل ، آن را می خورد


... او ، آنها هنوز کودکانی هستند که

خدایا شکرت

به نام همون خدایی که می دونم همیشه باهامه خدایا  واقعا صلاح و مصلحت را فقط تو می دونی فکرش را که می کنم می بینم همه این اتفاق ها یک چیزی را میحواهند به من بگویند همیشه به وجودش اعتقاد داشتم، هیچ وقت شک نکردم به بودنش ولی... این روزا با تمام وجودم حضورش رو حس می کنم. همیشه شنیده بودم و خودم هم می گفتم که هر چیزی پیش میاد یه حکمتی توش هست، ولی امروز با چشمای خودم دارم می بینم.اگه یه کم دقت کنیم، می تونیم دلیل خیلی از اتفاق هایی رو که توی زندگیمون افتاده بفهمیم. شاید یه کم دیر بشه بعضی وقتها، ولی مطمئن باشید درست در لحظه ای که باید، همه چیز رو می فهمیم.

خدایا شکرت، شکرت، شکرت، شکرت..................................