دیگه دوستت ندارم(مریم حیدرزاده)


سلام اونی که تو دلم درخشید
من دیگه دوست ندارم ببخشید
بهتره که نپرسی علتش رو
چون که خودت ندادی فرصتش رو
من واسه کسی که دوست ندارم
نمی تونم شاخه گل بیارم
از چشم من افتادی نازنینم
دوست ندارم دیگه تورو ببینم
اگه دلت همین حالا بشکنه
بهتر از آوارگی های منه
من کسی رو می خوام که نیست مثل تو
پشیمونم دوستت ندارم برو
پشیمونی گرچه نداره سودی
خوب شد که فهمیدم بدی به زودی
دیگه تموم شد اون همه غم و رنج
وقت قرار و شوق ساعت 5
برو پیشه هر کسی که دوست داری
حق نداری اسم منم بیاری

سلام به کسی که تنهام گذاشت و رفت ( نوشته نازنین)

 

وقتی اومدی تو زندگیم همه با من مخالفت کردن که آخه این کیه
می گفتن اون هیچی نداره که تورو خوشبخت کنه
اما اونها نمی دونستن که تو منو دوست داری و من تورو
خدا می دونه با حرفهاشون چقدر عذابم می دادن
با سرکوفت هاشون که یک روز پشیمون می شی زجرم می دادن
اما هم تو منو می خواستی هم من تورو
یه روز بهت گفتم من همه چیزمو از دست دادم که تورو داشته باشم
تو هم بهم گفتی مطمئن باش هیچوقت پشیمون نمی شی
تا اینکه یه روز بهم گفتی می خوای بری سفر
گفتم نرو
گفتی می رم اما یه روز بر می گردم و همه این
در به دری ها و رنج ها تو جبران می کنم
و تو رفتی ...
وقتی رفتی می دونستم که این سفرهیچ راه برگشتی نداره
اما به خودم می گفتم نه اون حتما بر می گرده
وقتی رفتی همه به من می گفتن : اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد
من می گفتم اون حتما میاد به من قول داده که میاد
اما تو رفتی دیگه هیچوقت هم بر نگشتی
نمی دونم یه دفعه چی شد؟
یادمه اون اوایل که رفته بودی
هر روز بهم زنگ می زدی و می گفتی دوست دارم
می گفتی دارم از دوریت دیوونه می شم
مرتب برام نامه می دادی
می گفتی زندگی بدون وجود تو خیلی سخته
ولی کم کم همه چیز عوض شد
نه تلفنی نه نامه ای
یعنی راست بود که می گفتن
از دل برود هر آنکه از دیده رود
اگه راسته پس چرا میگن
سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه
من کدومو باور کنم؟؟؟
وقتی برام خبر عروسیتو آوردن
نمی دونستم باید چی کار کنم
تو بازیم داده بودی
راسته که می گن عشق یه قماره
منم تو بازی قمار عشق تو باختم
بازی عشق تورو جانانه باختم
مثل یک بازنده خوب مردانه باختم
اگه یه روز این نامه رو خوندی
دوست دارم به این سوال من جواب بدی
فقط تو دل خودت جواب بده
من چی برات کم گذاشته بودم؟
تو با من بد کردی
اما من نمیتونم نفرینت کنم
چون عاشق هیچوقت طاقت دیدن ناراحتی معشوقش رو نداره
اما تو چه میفهمی عشق یعنی چی...

می دونستی تو هم یک فرشته داری؟


کودکی که آماده ی تولد بود،نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید.اما من با این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد:از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام.او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
-اما اینجا در بهشت،من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند...
خداوند لبخند زد:فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند،هر روز به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویندوقتی زبان آنها را نمی دانم؟
خدتوند او را نوازش کرد و گفت:فرشته ی تو،زیباترین واژه هایی که ممکن است بشنوی در گوشت زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی...
کودک با ناراحتی گفت:وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:فرشته ات دستهایت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و گفت:شنیده ام در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند.چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
-فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد اما من از اینکه دیگر نمی توانم شما ببینم ،ناراحت خواهم بود...
خداوند گفت:فرشته ات همیشه از من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت،اگرچه من کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.او به آرامی از خدا یک سوال دیگر پرسید:خدایا!اگر من باید همین حالا بروم،لطفا نام فرشته ام را به من بگویید...
خداوندشانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد.به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.