مثل همیشه آرام نشسته بودیم کنار هم.که ناگهان سراسیمه خودش را انداخت جلوی من.یک لحظه از کارش جا خوردم اما فرصتی برای پرسش نبود چون در همان لحظه صدایی از جنس درد حنجره اش رو پوشوند.خون تمام وجودش رو پد کرد..بی اختیار افتاد...گلوله ای سینش رو شکافته بود و معصومانه جلوی چشمای ناباورم جون میداد.....اونقدر سریع بود که نمیدونستم چیکار کنم....اونموقع تازه فهمیدم که اون به محض فهمیدن خطر سپر بلا شده تا منو نجات بده.....گیج شده بودم....همه چیذ دور سرم میچرخید..میدومستم باید از اونجا فرار کنم اما نمیتونستم ازش دل بکنم هر طور بود فرار کردم و یه کم دورتر نشستم . به اونجا نگاه کردم....حالا پسرکی رو میدیدم که تفنگ به دست فاتحانه به طرف شکارش میرفت
شکار پسرک قمری عاشقی بود غرق در خون...که دیگه پر نمیزد
شکار پسرک همه زندگی من بود
بیاین به خودمون احساس پاک بی گناهی رو تزریق کنیم.چرا همیشه بایدفکرکنیم که گناه کردیم؟چرا از بچگی همه اینجوری تو گوشمون خوندن؟چرا همیشه باید درحال توبه کردن یا توبه شکستن باشیم؟...چرا همیشه باید بار سنگین گناه رو به دوش بکشیم؟...برای اینکه دیگه گناه نکنیم.نه بابا این راهش نیست.ما دیگه خسته شدیم
بیاین برای چند لحظه درست وحسابی به خدا کانکت بشیم،توی یک چت روم خصوصی،فقط خودت و خدای خودت، ازش بخوایم که تا حالا هرچی افکار و پندار زشت داشتیم ،دانسته یا ندانسته همه رو یه جا ببخشه و درعوض اون حس "پاک بی گناهی و معصومیت"رو بهمون هدیه کنه،و هرگاه قراره ما رو از زشتی عملی هشدار بده،مستقیم با خودمون حرف بزنه،و هیچگاه اون احساس زشت وچندش آور گناهکار بودن رو در دلمون قرار نده
چون می خوایم از حالا درست زندگی کنیم،پاک و معصوم
چون می خوایم از امروز هر بار که دستامون رو بالا می بریم،دست خالی برنگردیم
چون می خوایم در فرصت باقی مانده،زیباترین و باشکوه ترین لحظات رو داشته باشیم
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است