می پرستمت

http://www.glist.com/postnuke/html/modules/My_eGallery/gallery/menschen/JanaIm%20FensterFinsterniss.jpg

چرا غمگینی؟

عاشق شدم!!!!

آیا عشق شیرین است؟

بله....شیرین تر از زندگی!!!!

چرا تنهایی؟

ویژگی عاشق هاست!!!!

لذت تنهایی چیست؟

فکر به او و خاطرات و!!!!

چرا می روی؟

برای اینکه او رفت!!!!

دلت کجاست؟

پیش او!!!!

قلبت کجاست؟

او برده!!!!

پس حتما بی رحم بوده؟

نه...اصلا!!!!

چرا؟

چون باز هم او را می پرستم

چه مرگت شده؟


این روز ها احساس  میکنم  تو سرم پر از علامت سوال شده !.. سوالهایی که هر چی میگردم و فکر میکنم  نمی تونم واسش جواب پیدا کنم ... بد جوری کلافه ام... خودم هم نمیدونم چی میخوام ... این روزها تو  جمع هستم، میگم، میخندم،تفریح میکنم ،اما نمی دونم چرا لذت نمیبرم...از هیچی لذت نمیبرم... حس غریبیه ... از کارم خسته شدم از اطرافیانم خسته شدم حوصله هیچی رو ندارم حتی حوصله تنها یی رو هم ندارم دلم میخواد تو  جمع باشم  اما حوصله اش رو ندارم...از خودم هم خسته شدم دیگه حوصله خودم هم ندارم ... خدا کنه زودتر این احساس از بین بره... دلم میخواد واسه همه چراهام راه حل پیدا کنم  اما هیچی به  ذهنم نمی رسه ، بهتره بگم هیچ کاری از دستم بر نمیاد...

دیروز یه بار از دستش ناراحت شدم

ولی تا الان صد بار به خودم فحش دادم که چرا باهاش بد حرف زدم

یکی نیست بهم بگه آخه چه مرگت شده ؟ اون چه گناهی کرده ؟

من می خوام همین جا به خاطر حرفهایی که بهش زدم ازش معذرت خواهی کنم
اون خیلی دوستم داره و منم خیلی دوستش دارم

دوستش دارم ، دوستش دارم ، دوستش دارم

دیوونم مگه نه؟

ساختن دنیا

پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصله ی پدر سر رفت وصفحه ای از روزنامه را –که نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش گفت:
-"بیا! کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست ، بچینی؟"
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت؛ می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است . اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه ی کامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید :"مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"
پسر جواب داد:"جغرافی دیگر چیست؟ اتفاقا پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم ، دنیا را هم دوباره ساختم