تو ...

شعر چشمانت سرودنی نیست بارها خواسته ام در وصفت چیزی بگویم  اما زبانم یاری نمی کند مهربانی که در تو دیده ام  و صداقتی که در چشمانت موج می زند هیچ کجا سراغ ندارم هیچ آینه ای تو را آنگونه که هستی نشان نمی دهد فقط من می دانم تو کیستی و همین کافیست برای یک عمر با تو ماندن ...
میخواهم ده شاخه گل برای تو بخرم ٬ نه طبیعی و یک مصنوعی و تو را تا زمانی دوست دارم که آخرین گل پژمرده شود

(: سالگرد ازدواجمون مبارک :)

سومین سالگرد ازدواجمون مبارک
 
سومین سالگرد ازدواجمون فرداست درست روز ۱۲ آبان....

انگار همین دیروز بود، اون روز پر از شادی پر از نشاط پر از هیاهو و پر از گل. چه شبی بود اون شبی که من و تو مال هم شدیم و امروز بعد از گذشت ۳ سال عشق و علاقم نسبت به تو هزاران برابر شده دیگه طاقت حتی یک روز دوریتم ندارم.

عزیزکم، عشق همیشگیم ، بینهایت دوست دارم و از خدا می خوام که سالیان سال، عاشقانه این روز رو در کنار هم شاداب و سلامت جشن بگیریم. ۳ سال را با تمام خاطرات خوش سفرهای خاطره انگیز حوادث غیر مترقبه تغییرات کاری گذروندیم . هر چه بود کفه مثبتش سنگین تر از منفی اش بود . همسرم رو دوست دارم برای اینکه در بدترین شرایط همیشه پشتیبانم بوده و با روحیه شاد و لبی خندان استرس های زندگی را برام قابل تحمل می کنه . معنی اش این نیست که همسرم خوبی های دیگه ای نداره بلکه این قسمت اش برای من از بقیه موارد ارزشمند تره . مثل بیشتر وبلاگی ها همسرم هم وبلاگ منو هر وقت که اپ دیت کنم می خونه اینها رو برای اون ننوشتم برای خودم نوشتم که یادم بمونه در شروع چهارمین سال زندگی مشترکمون چقدر ازش راضی بودم

از دفتر خاطرات شقایق سیفی

می دونی؟ یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن.. تو باشی منم باشم.. کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید.. تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم.. اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار... منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم...دو تا دستتم دورم حلقه کردی.. بهت می گم چشماتو می بندی؟ میگی اره بعد چشماتو می بندی ... بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟ می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن.. یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن.. می دونی؟ می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع.. یه ضربه عمیق..بلدی که؟ ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی.. تو داری قصه می گی.. من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش.. حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی.. تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم.. می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت. می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم.. می بینی دیگه نفس نمی کشم.. چشماتو باز میکنی می بینی من مردم.. می دونی ؟ من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ..از تنهایی مردن.. از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم.. مردن خوب بود ارومه اروم... گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیاااا بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی.. گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه.. دل روح نازکه.. نشکونش خب؟