شاید فرشته ها هم بمیرند!!

 
شاید فرشته ها هم بمیرند، وقتی صدایی به جایی نمی رسد. وقتی فریاد می کشند و کسی محل شان نمی گذارد. وقتی یکی مثل من از شنیدن پارس سگ سیاه همسایه تنش به لرزه می افتد و از زجه های فرشته های درون و بیرون و طبیعت، ککم هم نمی گزد!

گفتم شاید فرشته ها هم بمیرند؟ نه نمی میرند، کشته می شوند، به قتل می رسند. مثل پیر زنی که آفتابه دزد های کوچه و خیابان های تاریک و خالی از وجدان شهر، دوره اش کرده اند و کتکش می زنند و کیفش را می قاپند و برای محکم کاری چند زخم کاری هم نثار قربانی شان می کنند.

بیچاره فرشته ها غصه ی آدم ها را خوردند، آنهایی را که جایشان داغ است. همان ها که بوی سوختگی شان قبل از خلق شدنشان عالم را پر کرد بود. بیچاره فرشته هایی که سعی کردند علاج واقعه قبل از وقوع کنند. همان ها که پرسیدند آیا قرار است بر زمین خونی ریخته شود، هم نوع کشی رایج شود، بزرگان و شریفان بمیرند و حقوق ضایع شوند و عده ای ضعیف نگاه داشته شوند. آیا خداوندگار کسی را خواهد آفرید که بر دوستان سخت بگیرد و با دشمنان سر یک سفره بنشیند. آیا، کم هوش تر از این جماعت احمق چماق به دست بوده ایم که قرار است آفریده شوند؟

طفلک فرشته ها که شنیدند : شما چیزی را نمی دانید. طفلک آن ها که فرمان یافتند که بر آدمی سجده کنند. جدای از اینکه عده ای اندک لایق این سجده اند و لایق بسیار بیش از این اما بیشمارند آنها که لیاقت پارس سگ های سیاه شب گرد را هم ندارند. همان ها که سگ ها هم محلشان نمی گذارند. یعنی برایشان افت دارد که وقتشان و انر‍‍‍ژی و صدایشان را صرف این ... ها کنند.

آهای فرشته، بگذارید یک نفر قدر شما را بداند. این یک بار را بگذارید صدایتان کنم هر چقدر هم که لیاقتش را نداشته باشم اما بگذارید تشکر کنم. ممنونم که سعی خودتان را کردید که جهنم با اجساد امثال من پر نشود. ممنون که خواستید خونی ریخته نشود. که خواستید ظلمی نشود و کسی ضعیف نگه داشته نشود، ممنون که ... !

این ها اگر اتفاق افتاد، تقصیر شما نبود و نیست اما باز ممنون که به فکر بودید. کاش شما را ابدی آفریده باشند. کاش.

موضوع اصلی را فراموش نکن

بعضی وقتها انقدر به جزئیات و حاشیه مسائل می پردازیم که موضوع اصلی را به کل فراموش می کنیم ُ شاید بتونم منظورم را با داستان زیر بهتر بیان کنم

خانمی طوطی خرید٬ اما روز بعد آن را به مغازه برکرداند. او به صاحب مغازه گفت: این پرنده صحبت نمی کند! صاحب مغازه پرسید: آیا در قفس آینه ای هست؟!؛ طوطی ها عاشق آینه هستند: آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یه آینه گرفت و رفت.

روز بعد آن خانم برگشت٬ طوطی هنوز صحبت نمی کرد. صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند! آن خانم یک نردبان گرفت و رفت.

اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفس تاب دارد؟نه؟!خوب مشکل همین است. به محض اینکه شروع به تاب خوردن کند٬ حرف زدنش تحسین همه را برمی انگیزد. آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.

وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد! چهره اش کاملا تغییر کرده بود. او گفت: طوطی مرد!

صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: واقعا متاسفم٬ آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟

آن خان پاسخ داد: چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه٬ غذایی برای طوطی نمی فروختند؟!!

همسفر

 

مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد: " توله های فروشی ".
 چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد و از او خواست تا توله ها را به او نشان دهد.
 مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او، یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند. پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت.
 پسر کوچولو توله سگ لنگ را نشان داد و گفت: " اون توله هه چشه؟" مغازه دشار توضیح داد که آن توله از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند، اما تا آخر عمرش همون جوری خواهد لنگید.
 پسر کوچولو گفت: من همونو می خوام
 مغازه دار موافقت نکرد، اما پسر کوچولو پاچه شلوارش را بالا زد و پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود، به مغازه دار نشان داد و گفت: من خودم نمی تونم خوب بدوم ، این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو خوب درک کنه!

منبع: برایان کاوانو