من هم کودکی بودم ، او هم کودکی بود ...

من هم کودکی بودم
می خندیدم ، می گریستم
و در آغوش گرم مادر می خوابیدم


او هم کودکی بود
می گریست ، می نالید
و در آغوش سرد خیابان می خوابید
 


من هم کودکی بودم
بازی من ، اسباب بازی و عروسک بود
و خندیدنی عجیب در پس شکستن آنها

او هم کودکی بود
بازی او ، التماس به انسانهای بی احساس
و قطره اشکی در پس شکستن قلبش

 


من هم کودکی بودم
لقمه نانی گرم را از سر سیری رد می کردم
و اشکی از سر اجبار ، آن را می خوردم

او هم کودکی بود
لقمه نان خشکیده ای را جانانه قبول می کرد
و لبخندی از ته دل ، آن را می خورد


... او ، آنها هنوز کودکانی هستند که

خدایا شکرت

به نام همون خدایی که می دونم همیشه باهامه خدایا  واقعا صلاح و مصلحت را فقط تو می دونی فکرش را که می کنم می بینم همه این اتفاق ها یک چیزی را میحواهند به من بگویند همیشه به وجودش اعتقاد داشتم، هیچ وقت شک نکردم به بودنش ولی... این روزا با تمام وجودم حضورش رو حس می کنم. همیشه شنیده بودم و خودم هم می گفتم که هر چیزی پیش میاد یه حکمتی توش هست، ولی امروز با چشمای خودم دارم می بینم.اگه یه کم دقت کنیم، می تونیم دلیل خیلی از اتفاق هایی رو که توی زندگیمون افتاده بفهمیم. شاید یه کم دیر بشه بعضی وقتها، ولی مطمئن باشید درست در لحظه ای که باید، همه چیز رو می فهمیم.

خدایا شکرت، شکرت، شکرت، شکرت..................................

 

دلم خیلی گرفته

امشب دیگر ماه هم نیست که به حرفهایم گوش کند. چقدر سخت است وقتی نمی توانی از دردت برای کسی صحبت کنی. تنها می توان در خیالات گم شد که آن هم از قراری ممنوع است که مبادا این خیالات همه چیز را خراب کند. پس باید چه کرد. آب هم یک جا بماند می گندد چه برسد به نگرانی های من. با چه کسی باید حرف زد؟ اصلا چه کسی آن را می فهمد؟ چه کسی روی زخمت مرحم می گذارد؟ نه اینجا هیچ کس نیست. نه غمت را کسی می بیند، نه شادیت را. چقدر دلم گرفته. چقدر دلم تنگ است. ماهم که برگشت همه چیز را به او می گویم. او همیشه گونه هایم را می بوست و می گوید: صبر

حالا که رسیدم اینجا، پر قصه برا گفتن
پر نیاز تو برای، آه کشیدن و شنفتن
تو رو با خودم غریبه، از غمم جدا می بینم
خودمو پر از ترانه، تو رو بی صدا می بینم

وای اینقد دلم گرفته دارم خفه می شم
اگه اون بود نمی ذاشت حال من اینجوری باشه