دوستم نداشت دروغ میگفت

دوستم نداشت دروغ میگفت هر بار که بسراغم می آمد با گریه میگفتم راستش را بگو
 اگر مهر به دیگری داری ترا می بخشم .
و باز خنده ای میکرد و میگفت جز تو مهر به کسی ندارم.
تا اینکه یک روز با گریه بسراغم آمد .
 گفت مرا ببخش به تو دروغ گفتم .
دل بدیگری دارم. خنده تلخی کردم و گفتم من هم بتو دروغ گفتم ترا نمی بخشم

دسته گل

The image “http://www.lainiesdesigns.com/images/bouquet.gif” cannot be displayed, because it contains errors.

روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود . مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل پیرمرد شده بود و لحظه ای از آن چشم بر نمی داشت

.زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پیرمرد از جا برخاست . به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت:(( متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای . آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد))دخترک با خوشحالی گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه ی آرامگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و کنار نرده ی در ورودی نشست .

سلام

http://www.lightworks.com/gallery/Avisse/Unfinished%20Song%20-%20Web.jpg
همیشه برایم جالب بودی……عشق رو توی چشمای تو خوندم……چرا نمی گفتی؟……
تو دقیقا همونی بودی که من می خواستم……شاید من اشتباه می کردم……اون حس پیروز شد
برام دیگه مهم نبود یکی دیگه رو دوست داشته باشی……بود و نبود من براش فرقی نمیکرد
با کمال بی تفاوتی……شاید خاطرات خوشی رو که با دختر همسایه اش داشته رو داره مرور میکنه
هنوز هم شک دارم که آیا واقعا دوسم داری یا نه؟……قسم خوردم دیگه هیچ وقت عاشق نشم……
ازت ضربه سختی خورده بودم……هیچ گونه احساسی رو در وجودم نمی دیدم……هیچ احساسی
تموم شد همه چیز تموم شد……کلمه و وجود عشق برام بی معنی شده بود……
باز هم مثل گذشته هیچ کس از درونم آگاه نشد……حسی نجوا میکرد آره و حسی نجوا میکرد نه
من عاشق بودم ولی الان سنگ شدم سنگ…… نامه ای که ای کاش نرسیده بود……
طول مدتی که نامه رو میخوندم اشک امانم رو بریده بود……مطمئنا اشتباه از من بوده……
سعی کردم بازم دوست داشته باشم ولی…… باور کن بی فایده بود……
به هر بهانه ای می خواستم تورو از خودم سرد کنم……می خواستم از من زده بشی و یا حتی متنفر
بر عکس می دیدم هر روز بیشتر بطرفم کشیده شدی……خودم رو قانع کنم که دوستت دارم……
اشتباه بزرگی مرتکب شدم……نه میتونستم به تو فکر کنم نه دیگری……یه فرصت مجدد و طولانی
نمی خوام فکر کنی کنار کشیدم…… ممکنه به این نتیجه برسم که واقعا……امیدوارم بتونم مثل گذشته دوستت داشته باشم……
نمی گم الان دوستت ندارم……ولی اون طور که باید عاشق حقیقی باشم نیستم
شاید بدترین خاطره زندگیت بشم……
رفتم مرا ببخش و نگو وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود…
خدا حافظ….