گفتی و گفتم ...

 
 
گفتی : عاشقمی
گفتم : دوستت دارم
گفتی : اگه یک روز نبینمت می میرم
گفتم : من فقط ناراحت میشم
...گفتی : من به جز تو به کسی فکر نمیکنم
گفتم : اتفاقا من به خیلیا فکر میکنم
گفتی : تا ابد تو قلب منی
گفتم: فعلا تو قلبم جا دره
گفتی :اگه بری با یکی دیگه من خودمو میکشم
گفتم : اما اگه تو بری من فقط دلم می خواد طرفو خفه کنم
گفتی
گفتم
فکر کردی فرق ما اینه؟ نه ! فرق ما اینه که تو دروغ گفتی و من راستشو میگفتم

ســتــاره بـیـا پـیـشـم

 

میدونی ستاره شدی؟ میدونی دیگه پیدات نمیکنم ؟ میدونی قلبم تنهاست ؟ میدونی مثل ستاره میای و میری ز پیشم ؟
میدونی توآسمونها دونبالتم ؟ میدونی چشم انتظارم؟
میدونم یه روز میای ولــی کــی ؟ ولی هر وقت که بیای بازم تو قلبمی. اینجوری برام سخته این راهش نیست
اگه اومدی پیشم بمون برای همیشه آخه همیشه قلبم با تو میمونه
مثل ستاره برام سـو سـو میزنی از آسمون !!! ولی این را بدون کــه در قلبم فقط تو هستی

زندگی

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

نویسنده را نمی‌دانم اما متن ساده و روان و قابل تعمق است... یا حق